پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

نمیدانم همای سروده یا نه؟

من آن بیچاره خاشاکم برادر 

 که جان افشان این خاکم برادر  

اگر با خون من می گردد آباد 

فدای میهن پاکم برادر 

 

بریزد خونم ار باکی ندارم  

که من همچون تو بی باکم برادر  

بخواب آهسته ای یار شهیدم 

 که  من همچون تو غمناکم برادر 

 

لالالالا لالالالا لالایی  

که من همچون تو غمناکم برادر
خراب و پیرهن چاکم برادر

sent by f32

قدیما چه خوب می گفتن ، هرکسی یار و کسی نیست  


توی دلتنگی دنیا ، غریبه هم نفست نیست  


قدیما دلا یکی بود ، همه صاف و ساده بودن  


توی نامردی دنیا ، کنارت آماده بودن  


قدیما رسم رفاقت ، پر بود از صفا مردی  


ولی این روزا رفیقت ، به دلت می زاره دردی  


قدیما هواتو داشتن رفیقا تو اوج غربت  


ولی این روزا رفیقت ، می شه تنهایی و حسرت 
 

قدیما گذشت و ما هم ، رسیدیم به فصل امروز  


دیگه هیچ چیزی نمونده ، از همه عهدای دیروز  


دیگه این روزا صداقت ، گمشده تو راه دنیا  


امید همه به اینه ، که بیاد ناجی دنیا  


این روزا دلت می گیره ، وقتی نامردی می بینی  


از غم زمونه می گه ، کنار هر کی می شینی  


این روزا نفس نمونده واسه آغاز دوباره  


حتی روزای بهاری ، بوی دلتنگی می یاره 


این روزا غروب خورشید ، یعنی طعم تلخ حسرت  


از اونی که عاشقت بود ، پر می شه دلت با نفرت  


این روزا هق هق و بغضت ، غم و یار و همدمت نیست   


باورت می شه یه روزی ، هیچ کسی هم نفست نیست.

احمد شاملو

قصه نیستم که بگویی،


نغممه نیستم که بشنوی،


یا چیزی چنان که ببینی،


یا چیزی چنان که بدانی،


من درد مشترکم،


مرا فریاد کن!





پرویز شاپور

دیدن شب نیازی به چراغ ندارد.

ترجمه ی نوشته ای از یک بانوی شاعر

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم.

 

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده بود.

 

ازسالن پذیرایی ام استفاده می کردم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم.

 

پای صحبت های پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد. شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم.

 
با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباس شان نقش می بندند.

 

با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم،   

 و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم.   

 

 هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است.   

 

هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . 

 

هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است.  

 

 به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را لذت می بردم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم. 

 

وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم : بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم.

 

اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم.