پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

شهید چمران

خدایا به هر که دل بستم دلم را شکستی٬ دلم را گسستی به من فهماندی که جز تو عاشق کس نباشم٬ و جز تو راه کس نپویم.

رسول اکرم(ص)

خداوند و فرشتگان و حتی مور در لانه اش و ماهی در دریا بر کسی که به مردم خیر و خوبی بیاموزد درود می فرستند.

امام علی (ع)

خوشبخت ترین مردم کسی است که لذت ناپایدار دنیا را بر لذت پایدار آخرت واگذارد.

فرستنده: استاد بزرگوارم

زنجیره ی عشق

یک روز سرد زمستانی، زمانی که اسمیت از محل کار خود به خانه بر می گشت، در راه زن مسنی را دید. ماشین زن خراب شده بود و او ترسان در میان برف و سرما ایستاده بود. زن برای کمک دست تکان داد. مرد پیاده شد، خود را معرفی کرد و گفت:" چه کمکی از دست من بر می آید؟" زن گفت:" صدها ماشین از مقابل من رد شده اند ولی کسی کمکی به من نکرد، این واقعا لطف شماست." وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن گفت:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده ام و همین طور که من به شما کمک کردم، روزی نیز فردی به من کمک کرد. اگر واقعا می خواهید جبران کنید،شما نیز به دیگران کمک کنید و نگذارید زنجیره عشق به شما ختم شود!"

چند مایل جلو تر، زن کافه ی کوچکی دید، به داخل کافه رفت تا چیزی بخورد و بعد به راه خود ادامه دهد. ولی نتوانست بدون توجه به لبخند شیرین زن پبش خدمتی که باردار می بود و از خستگی روی پا بند نبود، بگذرد. او داستان زندگی پیش خدمت را نمی دانست و احتمالا هم هیچ گاه نمی فهمید. زمانی که پیش خدمت رفت تا بقیه صد دلار را بیاورد، زن از در بیرون رفته و بر روی دستمالی یادداشتی باقی گذاشته بود. وقتی پیش خدمت نوشته زن را خواند، اشک در چشمانش جمع گردید. در یادداشت چنین نوشته شده بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده ام و همان طور که من به شما کمک کردم، روزی فردی هم به من کمک کرد. اگر واقعا می خواهید بدهی خود را به من بپردازید، شما نیز به دیگران کمک کنید و نگذارید زنجیره عشق به شما ختم شود!"

همان شب وقتی زن پیش خدمت به خانه برگشت، در حالی که به آن پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:" واقعا خوشحالم اسمیت. همه چیز کم کم درست خواهد شد."

موهبت

روزی مردی ثروتمند با اتومبیل جدید و گران قیمت خود از خیابانی کم رفت و آمد عبور می کرد. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، پسر بچه ای پاره ای آجر به سمت او پرتاب نمود. آجر به اتومبیل برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت، سریع پیاده شد و متوجه شد خودرو صدمه زیادی دیده است. به طرف پسزک رفت و او را سرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود، جلب نماید.

پسرک گفت:" این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من توان کافی برای بلند کردن او ندارم و ناچار شدم برای متوقف کردن شما از آن پاره آجر استفاده کنم." مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را روی صندلی نشاند، سوار اتومبیل شد و به راهش ادامه داد. در راه  با خود می اندیشید در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم تا دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما گاهی اوقات، زمانی که وقت شنیدن نداریم، او به اجبار، پاره آجر به سمت ما پرتاب می کند. این انتخاب ماست که به ندای او را گوش بسپاریم یا ...