پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

عشق و فاصله

استادی از شاگردش پرسید : « چرا ما وقتی عصبانی هستیم ، داد می زنیم؟ چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند ، صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟ » 
شاگردان فکر کردند و هر کدام جواب هایی دادند اما پاسخ های هیچ کدام ، استاد را راضی نکرد . 
سر انجام او چنین توضیح داد . « هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند . قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد . آنان برای اینکه فاصله را جبران کنند ، مجبورند داد بزنند ، هر چه میزان عصبانیت و خشم بیش تر باشد ، این فاصله بیش تر است و آنان باید صدای شان را بلندتر کنند . 
هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند ، سر هم داد نمی زنند ، بلکه به آرامی با هم صحبت می کنند چون قلب های شان بسیار کم است . » 
استاد ادامه داد : « هنگامی که عشق شان به یکدیگر بیش تر شد ، آنان حتی حرف معمولی هم با یکدیگر نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشق شان باز هم به یکدیگر بیش تر می شود . 
سر انجام ، حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند . این هنگامی ست که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آنان باقی نمانده باشد . »  
منبع از وبلاگ طاووس (در لینک ها)

دوچرخه سواری با خدا!

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب
زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب
و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستمش
یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران
دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم
زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده
ناهموار!

اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى‌زد.

آن روزها که من رکاب مى‌زدم و او کمکم مى‌کرد، تقریباً راه را مى‌دانستم،
اما رکاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى کسلم مى‌کرد، چون همیشه
کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌کردم.

یادم نمى‌آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از
آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو
رکاب مى‌زدم.

 حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى
شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به
پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.


گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى» او مى‌خندید و
جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم.


بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى
رنگارنگ شدم. هنگامى که مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را
مى‌گرفت.

او مرا به آدم‌هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مى‌دادند که به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا
بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..

حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار
زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار
مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مى‌کنم. حالا
دیگر بارمان سبک شده بود.

او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از
صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم..

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى
چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مى‌داد.

هر وقت در زندگى احساس مى‌کنم که دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند
مى‌زند و فقط مى‌گوید،

«رکاب بزن....»

بساط شیطان

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، ‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌ طلبی و ...
هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.
بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.
حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:
من کاری با کسی ندارم،‌ فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.
نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.
می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم.
آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.
تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد.
اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود.
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کناربساطش نشستم تا این که
چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود.
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.
بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود.
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم، فریب.
دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.
می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.
عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم.
اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم.
بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،
صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

ما چقدر فقیر هستیم!...

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. 

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:"نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟" 

پسر پاسخ داد:"عالی بود پدر!" 

پدر پرسید:" آیا به زندگی آنها توجه کردی؟" 

پسر پاسخ داد:" بله پدر!" 

و پدر پرسید:" چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟" 

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:" فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود، اما باغ آنها بی انتهاست!" 

با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: " متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!"

عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.

سالها گذشت و عقاب پیر شد.

روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز  بالهای طلاییش، بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید:« این کیست؟»

همسایه اش پاسخ داد:«این عقاب است- سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.»

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است.