پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

فرشته یک کودک

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید:« می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»

خداوند پاسخ داد:« از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.»

اما کودک هنور مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.

اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافیست.

خداوند لبخند زد:« فرشته تو  برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»

کودک ادامه داد:« من چطور می توانم  بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»

خداوند او را نوازش مرد و گفت:« فرشته تو ، زیبا ترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن بشنوی، در گوش تو زمزمه خداهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»

کودک با ناراحتی گفت:« وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت:« فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه رعا کنی.»

کودک سرش را برگرداند و پرسید:« شنیده ام در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»

-        فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد:« اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود.»

خداوند لبخند زد و گفت:« فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.»

در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:« خدایا! اگر باید همین الان بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید.»

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:« نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.»

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا رود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی چونکه افتخار کار را برای خود می دانست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا رود.

شب، بلندی کوه را در بر گرفت و مرد چیزی را نمی توانست ببیند. همه چیز سیاه بود. ابر هم روی ماه و ستارگان را از او دریغ می نمود. همان طور  که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به موفقیت پایش سر خورد و سقوط کرد. در حال سقوط، فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. احساس وحشتناک مکیده شدن توسط جاذبه او را فرا گرفته بود. هم چنان که سقوط میکرد، در کنار وحشت تمام رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش معلق در آسمان و زمین و فقط طناب او را نگه داشته بود. در این لحظه، چاره ای نداشت جز آنکه فریاد بکشد:

"خدایا کمکم کن!"

ناگهان صدای پر طنینی از آسمان شنیده شد:

"از من چه می خواهی؟"

- ای خدا نجاتم بده!

- واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

- البته که باور دارم.

- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!

یک لحظه سکوت...

و مرد تصمیم گرفت. با تمام نیرو به طناب چسبید.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش آنرا محکم گرفته بود در حالی که فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

و شما؟ چقدر به طنابتان وابسته اید؟

آیا حاضرید آنرا رها کنید؟!

در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.

هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده، یا تنها گذاشته است.

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.

به یاد داشته باشید که او همواره شما را به با دست خود نگه داشته است.

جای پا

خوابی دیدم...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم. بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد. در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم. یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا. وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد، به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم. متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام، فقط یک جای پا روی شن بوده است. همچنین فهمیدم این ها در سخت ترین دوران زندگی ام بوده است.

این واقعا یرایم ناراحت کننده بود و در باره اش از خدا سوال کردم: خدایا، تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم، در تمام راه با من خواهی بود. ولی در سخت ترین دوران زندگی ام تنها یک جای پا وجود داشت!

نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم، مرا تنها گذاشتی؟!

خدا پاسخ داد، بنده ی عزیزم، من در کنارت هستم و هرگز تنهاییت نخواهم گذاشت.

اگر در آزمون ها و رنج ها، فقط یک جفت پا دیدی، زمانی بود که تو را در آغوشم حمل میکردم.

زنجیره ی عشق

یک روز سرد زمستانی، زمانی که اسمیت از محل کار خود به خانه بر می گشت، در راه زن مسنی را دید. ماشین زن خراب شده بود و او ترسان در میان برف و سرما ایستاده بود. زن برای کمک دست تکان داد. مرد پیاده شد، خود را معرفی کرد و گفت:" چه کمکی از دست من بر می آید؟" زن گفت:" صدها ماشین از مقابل من رد شده اند ولی کسی کمکی به من نکرد، این واقعا لطف شماست." وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن گفت:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده ام و همین طور که من به شما کمک کردم، روزی نیز فردی به من کمک کرد. اگر واقعا می خواهید جبران کنید،شما نیز به دیگران کمک کنید و نگذارید زنجیره عشق به شما ختم شود!"

چند مایل جلو تر، زن کافه ی کوچکی دید، به داخل کافه رفت تا چیزی بخورد و بعد به راه خود ادامه دهد. ولی نتوانست بدون توجه به لبخند شیرین زن پبش خدمتی که باردار می بود و از خستگی روی پا بند نبود، بگذرد. او داستان زندگی پیش خدمت را نمی دانست و احتمالا هم هیچ گاه نمی فهمید. زمانی که پیش خدمت رفت تا بقیه صد دلار را بیاورد، زن از در بیرون رفته و بر روی دستمالی یادداشتی باقی گذاشته بود. وقتی پیش خدمت نوشته زن را خواند، اشک در چشمانش جمع گردید. در یادداشت چنین نوشته شده بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده ام و همان طور که من به شما کمک کردم، روزی فردی هم به من کمک کرد. اگر واقعا می خواهید بدهی خود را به من بپردازید، شما نیز به دیگران کمک کنید و نگذارید زنجیره عشق به شما ختم شود!"

همان شب وقتی زن پیش خدمت به خانه برگشت، در حالی که به آن پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:" واقعا خوشحالم اسمیت. همه چیز کم کم درست خواهد شد."

موهبت

روزی مردی ثروتمند با اتومبیل جدید و گران قیمت خود از خیابانی کم رفت و آمد عبور می کرد. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، پسر بچه ای پاره ای آجر به سمت او پرتاب نمود. آجر به اتومبیل برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت، سریع پیاده شد و متوجه شد خودرو صدمه زیادی دیده است. به طرف پسزک رفت و او را سرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود، جلب نماید.

پسرک گفت:" این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من توان کافی برای بلند کردن او ندارم و ناچار شدم برای متوقف کردن شما از آن پاره آجر استفاده کنم." مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را روی صندلی نشاند، سوار اتومبیل شد و به راهش ادامه داد. در راه  با خود می اندیشید در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم تا دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما گاهی اوقات، زمانی که وقت شنیدن نداریم، او به اجبار، پاره آجر به سمت ما پرتاب می کند. این انتخاب ماست که به ندای او را گوش بسپاریم یا ...