پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا رود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی چونکه افتخار کار را برای خود می دانست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا رود.

شب، بلندی کوه را در بر گرفت و مرد چیزی را نمی توانست ببیند. همه چیز سیاه بود. ابر هم روی ماه و ستارگان را از او دریغ می نمود. همان طور  که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به موفقیت پایش سر خورد و سقوط کرد. در حال سقوط، فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. احساس وحشتناک مکیده شدن توسط جاذبه او را فرا گرفته بود. هم چنان که سقوط میکرد، در کنار وحشت تمام رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش معلق در آسمان و زمین و فقط طناب او را نگه داشته بود. در این لحظه، چاره ای نداشت جز آنکه فریاد بکشد:

"خدایا کمکم کن!"

ناگهان صدای پر طنینی از آسمان شنیده شد:

"از من چه می خواهی؟"

- ای خدا نجاتم بده!

- واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

- البته که باور دارم.

- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!

یک لحظه سکوت...

و مرد تصمیم گرفت. با تمام نیرو به طناب چسبید.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش آنرا محکم گرفته بود در حالی که فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

و شما؟ چقدر به طنابتان وابسته اید؟

آیا حاضرید آنرا رها کنید؟!

در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.

هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده، یا تنها گذاشته است.

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.

به یاد داشته باشید که او همواره شما را به با دست خود نگه داشته است.

نظرات 3 + ارسال نظر
ََAhoura 1387/04/17 ساعت 12:41 ق.ظ

"خدایا کمکم کن!"
اوج احساسات انسانی!

بی خبر 1387/04/18 ساعت 10:34 ب.ظ

اوممممممم :)

بی خبر 1387/04/26 ساعت 03:20 ق.ظ

میلاد علی ابن ابی طالب مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد