پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

پیام های ماندگار

...تنها ۳دقیقه

عشق و فاصله

استادی از شاگردش پرسید : « چرا ما وقتی عصبانی هستیم ، داد می زنیم؟ چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند ، صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟ » 
شاگردان فکر کردند و هر کدام جواب هایی دادند اما پاسخ های هیچ کدام ، استاد را راضی نکرد . 
سر انجام او چنین توضیح داد . « هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند . قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد . آنان برای اینکه فاصله را جبران کنند ، مجبورند داد بزنند ، هر چه میزان عصبانیت و خشم بیش تر باشد ، این فاصله بیش تر است و آنان باید صدای شان را بلندتر کنند . 
هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند ، سر هم داد نمی زنند ، بلکه به آرامی با هم صحبت می کنند چون قلب های شان بسیار کم است . » 
استاد ادامه داد : « هنگامی که عشق شان به یکدیگر بیش تر شد ، آنان حتی حرف معمولی هم با یکدیگر نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشق شان باز هم به یکدیگر بیش تر می شود . 
سر انجام ، حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند . این هنگامی ست که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آنان باقی نمانده باشد . »  
منبع از وبلاگ طاووس (در لینک ها)

این از اون جمله هاست!

هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم، 

به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم . . .

رسم خدایی

هیچ گاه از دوست داشتن انصراف نده، 

 

حتی اگه بهت دروغ گفت،
  

بازم بهش فرصت جبران را بده . . .

ترجمه ی نوشته ای از یک بانوی شاعر

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم.

 

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده بود.

 

ازسالن پذیرایی ام استفاده می کردم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم.

 

پای صحبت های پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد. شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم.

 
با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباس شان نقش می بندند.

 

با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم،   

 و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم.   

 

 هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است.   

 

هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . 

 

هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است.  

 

 به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را لذت می بردم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم. 

 

وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم : بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم.

 

اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم.

افلاطون

اگه با دلت کسی یا چیزی رو دوست داشتی،


زیاد جدی نگیرش چون کار دل دوست داشتنه ...


درست مثل کار چشم که دیدنه ...


ولی اگر کسی رو با عقلت دوست داشتی،


بدون داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه !!!