خوش رویی در چهره مومن، بهشت را بر صاحبش واجب می سازد
خوش رویی در چهره دشمن معاند، صاحبش را از عذاب آتش (دوزخ) نگاه
می دارد.
نگاهت حرف ها زد به گوشم
خموشم، ساکتم گفتی چموشم
ندیدم، نگتم اما چشیدم
درد سیلی نگاهت روی گوشم
باید در مشکلات سکوت کرد شاید خدا حرفی برای گفتن داشته باشه!
تمامی روزها یک روزند، تکه تکه میان شبی بی پاپان ...
عشق، شوری در نهاد ما نهاد | جان ما در بوتهی سودا نهاد | |
گفتگویی در زبان ما فکند | جستجویی در درون ما نهاد | |
داستان دلبران آغاز کرد | آرزویی در دل شیدا نهاد | |
رمزی از اسرار باده کشف کرد | راز مستان جمله بر صحرا نهاد | |
قصهی خوبان به نوعی باز گفت | کاتشی در پیر و در برنا نهاد | |
از خمستان جرعهای بر خاک ریخت | جنبشی در آدم و حوا نهاد | |
عقل مجنون در کف لیلی سپرد | جان وامق در لب عذرا نهاد | |
دم به دم در هر لباسی رخ نمود | لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد | |
چون نبود او را معین خانهای | هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد | |
بر مثال خویشتن حرفی نوشت | نام آن حرف آدم و حوا نهاد | |
حسن را بر دیدهی خود جلوه داد | منتی بر عاشق شیدا نهاد | |
هم به چشم خود جمال خود بدید | تهمتی بر چشم نابینا نهاد | |
یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: | فتنهای در پیر و در برنا نهاد | |
کام فرهاد و مراد ما همه | در لب شیرین شکرخا نهاد | |
بهر آشوب دل سوداییان | خال فتنه بر رخ زیبا نهاد | |
وز پی برک و نوای بلبلان | رنگ و بویی در گل رعنا نهاد | |
تا تماشای وصال خود کند | نور خود در دیدهی بینا نهاد | |
تا کمال علم او ظاهر شود | این همه اسرار بر صحرا نهاد | |
شور و غوغایی برآمد از جهان | حسن او چون دست در یغما نهاد | |
چون در آن غوغا عراقی را بدید | نام او سر دفتر غوغا نهاد |